☂☆✿کلبه بارانی من✿☆☂
داستان کوتاه:عشق واقعی چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد. دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . دیوونم کرده بود . اونم دیوونه بود . مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد . بعد می خندید . می خندید و… صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت . قدش یه کم از من کوتاه تر بود . وقتی می خواست بوسش کنم ٫ چشماشو میبست ٫ سرشو بالا می گرفت ٫ لباشو غنچه می کرد ٫ دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند . من نگاش می کردم . اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد . لبامو می ذاشتم روی لبش . داغ بود . وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود . همه تنم می سوخت . من دلم نمیومد . اون لبامو گاز می گرفت . چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده … وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫ شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد . من هم موهاشو نوازش میکردم . عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره . شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود . دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫ لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫ جاش که قرمز می شد می گفت : هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن . منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم . تا یک هفته جاش می موند . معاشقه من و اون همیشه طولانی بود . تموم زندگیمون معاشقه بود . نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت . همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫ میومد و روی پام میشست . سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت . دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫ می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟ می گفتم : نه می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو … بعد می خندید . می خندید …. منم اشک تو چشام جمع می شد . اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره . وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم . با شیطنت نگام می کرد . پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود . مثل مجسمه مرمر ونوس . تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد . مثل بچه ها . قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید وقتی می گرفتمش گازم می گرفت . بعد یهو آروم می شد . به چشام نگاه می کرد . اصلا حالی به حالیم می کرد . دیوونه دیوونه … چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو . لباش همیشه شیرین بود . بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم . نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم . می خواستم فقط نگاش کنم . هیچ چیزبرام مهم نبود . من می دونستم (( بهار )) سرطان داره . خودش نمی دونست . نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم . بهار پژمرد . هیچکس حال منو نمی فهمید . یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫ دستموگرفت ٫ آروم برد روی قلبش ٫ بعد چشاشو بست. تنش سرد بود . هیچ تپشی نبود . داد زدم : خدا … بهارمرده بود . من هیچی نفهمیدم . ولو شدم رو زمین . هیچی نفهمیدم . هیچکس نمی فهمه من چی میگم . هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫ هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
نظرات شما عزیزان: